زمینه پیدایش
روزی روزگاری بهلول به میهمانی دعوت شد. بهلول سر زمین کشاورزیاش بود تا کارش به پایان رسید دیر شد. دید اگر به منزل بازگردد و لباس عوض کند به میهمانی نمیرسد. به همین خاطر با همان لباس پاره و کهنهای که بر تن داشت به میهمانی رفت. و بالای مجلس نشست. میهمانان یکی پس از دیگری وارد مجلس میشدند. هرکدام میخواستند بنشینند به بهلول میگفتند: ببخشید یک کم پایینتر، یک کم پایینتر، تا اینکه در نهایت بهلول به کنار در ورودی اتاق رسید. کم کم از آنجا هم پایینتر رفت. میوه را که آوردند بهلول در کنار کفشها نشسته بود و آنجا میوه خورد. بهلول که از رفتار زشت میزبان و میهمانان عصبانی شده بود بلند شد به خانه بازگشت، زیباترین و گران قیمتترین لباسش را از صندوق درآورد، به تن کرد، موهایش را مرتب نمود و به مهمانی بازگشت.
همه میهمانان آمده بودند و جایی برای نشستن نبود. بهلول همان جای قبلی کنار در ورودی اتاق که نشسته بود، نشست، اما همه گفتند: آقای بهلول، چرا آنجا نشستهاید یک خرده بفرمایید بالا. همین یک خرده یک خرده آنقدر تعارف را تکرار کردند، تا بهلول دوباره در بالای مجلس قرار گرفت.
وقتی هنگام خوردن غذا شد، میهمانان چشمشان به غذاهای رنگارنگ و خوشمزه افتاد. به سرعت شروع به خوردن کردند. بهلول هم بشقابی از انواع غذاها پر کرد و به آستین لباسش گفت: بخور! بخور (آستین نو! بخور پلو!) میهمانان یکی یکی متوجه بهلول و کارش شدند. تا اینکه صاحب خانه پرسید: بهلول اتفاقی افتاده؟ چرا غذا را به لباست تعارف میکنی؟
بهلول گفت: من همان کسی هستم که سر شب در میهمانی شما با لباسی ساده و کهنه وارد شدم. آنقدر به من کم اعتنایی کردید که من رسیدم به دم در و کنار کفشها میوه خوردم ولی وقتی به خانه رفتم و لباسم را با لباس نو و پر زرق و برق عوض کردم در صدر مجلس جای گرفتم اینجا جایگاه من نیست، اینجا جایگاه لباس من است. پس او دعوت شده و او باید غذا بخورد. صاحب خانه که خیلی شرمنده شده بود از بهلول معذرت خواهی کرد.